وبلاگ شعر عارف

اشعار نو و کلاسیک «سید عارف مرتضوی»

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

زمستان تمام شده است .سرباز ها از گلوله های برفی شان آتشفشان ساخته اند .و من بر بلندای افتخار شومینه فریادی از جنس دود را سر میدهم. دیگر چتری ندارم که دستم را بگیرد. سایه بانی ندارم تا سایه اش باشم .از بهار با ابرهای خنده دارش که بگذریم به فصلی می رسیم که غروب خورشید را در افسانه ای لبریز از احساسات با برف شادی قرمز جشن می گیرد. این که میخوانی تراوشات ذهنی زیباست که دوش به دوش خورشید غروب می کند و پا به پای ماه طلوع .در گلوی من قلم تمام افسردگی هایم سخن می گوید .شاید اکنون موعد ظهور واژه ها باشد. واژه ها جنگی نابرابر میان ادراک و احساسات به وجود می آورند.از تفنگ ها کمک می خواهم و از درخت ها و از ویتنام . جعبه های فشنگ خالی شده. زمین‌ها خشک شدند و جنگ به پایان رسیده .و این بار می خواهم برای درخت ها گریه کنم. ولی چه کنم که جز اشک های آتشی چیزی از چشم نمی آید.شاید باید برای سربازهای کشته شده گریان باشم .چشم امید من هنوز به کبوتر هایی است که در قفس آزاد شده‌اند .روشنایی که در قفس پرپر میزند .تا شاید واژه هایم را به تو که نمیدانم کیستی برسانند به راستی تو کیستی؟ رسولی که هنوز مبعوث نشده یا زلیخایی که هنوز جوان است؟ حقیقتی که پایان‌ناپذیر است و یا شاید آینده ای که هنوز نرسیده؟از چه کسی جز خودت بپرسم؟ اگر گرفتارم نمیکنی لااقل رهایم‌کن. آیا اختیار را معجزه می نامی یا اجبار را؟بگذار به آینده‌ای بروم که تجربه اش نکرده ام.شاید آنجا تورا فهمیدم. بگذار تا چشمانم را ببندم و به خورشید بگو از پشت ابرها بیرون بیاید چون ابر در آسمان نیست و به ابرها بگو خود را در نور خورشید پنهان نکنند چون نوری نمی‌بینم و به من که از تو هیچ نمی دانم بگو که چه کسی هستی . خیالی یا حقیقت؟ انسانی یا خدا؟

"عارف"

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۵
سید عارف مرتضوی

هرچه زخم میزنی دل از تماشا خسته نیست

 هیچ کوهی از صدای کوه پیما خسته نیست

 بی مهابا سنگ بر دریای عشقم میزنی

 عشق دریایی ز امواج تمنا خسته نیست

هیچ میدانی چرا دریا به اقیانوس رفت ؟

چون که از گشتن به دنبال تو دریا خسته نیست 

شهر را آتش زدی شاید بسوزانی مرا

 کوچه های شهر من از شور و غوغا خسته نیست

شرع و عرش و شعر را یکجا به آتش میکشی

نازنین! دنیا از این فرعون زیبا خسته نیست

 گفته ای چون نقطه ام کوچک درون قلب تو

 ماهی قرمز از این تنگ پر از جا خسته نیست 

در حصاری که حصاری نیست مجنون می شوم 

آه لیلی! چشمم زلف چلیپا خسته نیست

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۵
سید عارف مرتضوی

فرهاد اگرچه مبتلای تیشه ها بود

تنهاتر از شیرین ،صدای تیشه ها بود

هرچند با عشقش یه سنگی ضربه میزد

در سینه ی فرهادجای تیشه ها بود

بر پیکر عشاق دست و دل شکسته

بر بام عالم ردپای تیشه ها بود

دیو سپید پای دربند دماوند

زندانی از فریادهای تیشه ها بود

دیشب صدای تیشه از کوهی نیامد

بیخوابی شسرین برای تیشه ها بود

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۵۵
سید عارف مرتضوی

*اشک های یخی....*

بلور های یخ زده از آسمان ، با ناز و کرشمه ، روی سقف خانه می افتند . گویی هیچکدامشان در لوله دودکش نمیروند . چون در آن صورت ، شومینه ام نم برمیداشت . زمین نم کشیده ! اما ریشه ی درخت های باغ ، خیسی زمین را به شاخه هایش هدیه میدهد . هنوز سپیده به خیابان یخ بسته سلام نکرده . من زودتر از آدم برفی ها بیدار شدم . چراغ های قندیل بسته کم کم دارند آب میشوند . تلالو های خورشید آن ها را نوازش میکند . چراغ ها تا صبح بیدار بودند . خواب آلوده اند . تازه چشم بر هم گذاشتند . سوز سرما میان پرتوهای روشنی بخش خورشید دعوا راه انداخته . هیزم های درون شومینه ام هنوز هم دارند میسوزند .شاپرک ها از سوز طاقت فرسای سرما ، به خانه ی من کنار شومینه ام پناه آوردند . گرمای خورشید دارد به همه جا نگاه میکند . با چشم های جست و جوگرش همه چیز را برانداز میکند . جنگی میان صاحبان آدم برفی ها صورت گرفته . سرباز هایی با گلوله های برفی . کلاه یکی از سلحشوران جنگ ، به زمین افتاد . آمدم برایش گریه کنم ، دیدم جز اشک های یخی چیزی از چشمم نمی آید . دانه دانه اشک هایم را از روی زمین برداشتم . به خانه رفتم . در خاک درختم ریختم .تا شاید جذب ریشه اش بشود . من در خانه یک درخت دارم . یک درخت کاج . چراغ های آویزان به درختم ، از ستاره هاییست ک دیشب در اپیدمی طولانی و مطلق آسمان ، سوسو میزدند . دیشب دستم را کشیدم و چند دانه ستاره چیدم . درخت من از سوز سرما محفوظ است ؛ چون آتش عشق صاحبخانه ی قبلی شومینه ی خانه را روشن کرده . صاحب قبلی خانه مثل من یک درخت داشت . اما زمستان سخت ، سرد بود . آن درخت حالا شده آتشی برای گرم کردن درخت من . نمیدانم چرا هرگاه درختم را نگاه میکنم یاد تو می افتم؟! آری ، دیشب تو را از باغ دزدیده ام . نترس . من درک میکنم فرق هیزم نیم سوخته را با تویی ک حالا شده ای کاج جشن زمستانی ام . و باز هم نگاهت میکنم و میدرخشی . از پنجره بیرون را نگاه کردم . آدم برفی ها آخرین لبخند هایشان را به من و تو میزنند . پنجره ها را بستم . پرده ها را کشیدم . چراغ ها را خاموش کردم . همه جا تاریک شد .نشستم روی صندلی کنار تخت خواب . جز تو دیگر چیزی نمیبینم . جز درخشش ستاره هایت دیگر چیزی نمیبینم . پایه های صندلی که از نشستن من خسته شدند ، بلند شدم . پرده ها و پنجره ها صدایم زدند . پرده ها کشیدم و پنجره ها را باز کردم . دیگر آدم برفی ها نبودند که به من و تو لبخند بزنند . ظهر شده بود . دوباره تاریکی را بر خانه حاکم کردم . اینبار تو را کنار تخت نشاندم و خودم روی تخت خواب دراز کشیدم . گمان میکنم یک پلک زدم . شب شده بود . به تو نگاه کردم و همچنان میدرخشیدی . نور ستاره هایت چشمانم را کمی آزرده کرد . باز هم پلک زدم . سپیده داشت به خیابان سلام میکرد . چه خواب راحتی! رو به روی تو نشستم . چشمانم را بستم . و باز هم یک صبح سرد و زمستانی در کنار تو ..... کاش همیشه زمستان بود ....

*سید عارف مرتضوی*

98/8/9

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۴:۴۶
سید عارف مرتضوی

درون جشن بالماسکه

او نقاب داشت اما من

بی نقاب نگاه میکردم

خسته ، گفته جلای وطن

 

من نزول را دیدم

او شکوه را می دید

من ، هَرَس میکردم

او هراس را میچید

 

من درون دست هایش

کاسه شراب می دیدم

این شبیه کابوسیست

کاندرون خواب میدیدم

 

من شراب خواری را

این گدا مآبی را

از تو دور میدانم

آتش ، ای اندرون دل ما

 

من سکوت میکردم

تو سرود میخواندی

از میان دفتر احساس

آیه ورود میخواندی

 

« من فرشته پندارم

تو به ابلیس خدمت کن

آن درخت ، که از او خوردم

بعد من تو حرمت کن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۸
سید عارف مرتضوی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۰۷
سید عارف مرتضوی

آه ای طلای سیاه - آه ای عمر تباه

آه ای سایه ی ماه - آه ای حکم گناه

آه ای رفعت خون - آه ای ماه جنون

آه از سینه برون - آه رنج تو کنون

باز شادی دروغ - باز رویای « فروغ »

آه بد نامی ما - آه رویای جنون

آه

سرهای پر از گوگرد

افکار پر از آتش

اعضا و تن چوبی - بهر تو چه میجویی

بهر تو که محبوبی - بهر تو که مطلوبی

خسته ، پر از اندیشه - اندیشه آزادی

آزادی اندیشه - آزادیه درشیشه

یک مشت به سر ، ریشه 

خشکاندن صد ریشه

اما تو نمیمانی - یک شعله طوفانی

یک شعله بی اتمام - یک شعله که او مادام

در فکر تو میجوشد - از جان تو مینوشد

ما از خود آن هاییم

شاید خود آن هاییم

روزی که خطا باشد - آن روز ، خدا باشد

اندیشه ما باشد - فردای شما باشد

آری تو توانی گفت

آری تو توانی یافت

رازی که در آن ، آن ها - نندیشند بر جان ها

ما از خود آن هاییم

با آنچکه تنهاییم

« شاید خود آن هاییم»...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۰۴
سید عارف مرتضوی

یک قناری به نام آزادی

در قفس نغمه خوان شده بود

او برای بذر های قفس

مثل یک باغبان شده بود

یک کلاهک برای راحتی اش

بر سرش سایه بان شده بود

او برای گذشتن اوقات

با غمش هم آشیان شده بود

آن قناری در اوج تنهایی

همنشین سران شده بود

او برای شکستن حصرش

با خدایش هم زبان شده بود

چونکه حصر را بشکست او

داغدار بلبلان شده بود

بعد از آزادی اش قناری ما

در پی آب و دان شده بود

آن قناری درون دنیایش

مثل آوارگان شده بود

حال دیگر قناری ما

همره خستگان شده بود

آن قناری برای آب و غذا

هم قطار قناریان شده بود

یک قناری شبیه انسان ها؟

-آن قناری شبیهمان شده بود!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۵
سید عارف مرتضوی

چشم هایت

این تیر و کمان غم

آمیخته از ستم

رویای پر ز حیف

عشقی پر از خیانت و بیداد

درد زخم

مانند چشم های کسی که به زخم زبان

پیوسته اخم

میکند و مینشاندم

بر روی صندلی فکر راستین

بر سبزه های چمن های سرزمین

خسته

دلی پر از آشیانه ها

هر یک به آه بند و به کاه گیر

رویای عاشقانه ای از جنس خون

خطیر

رویای خواب پر از درد بی ضرر

مانند یک سفر

از سنگ ریزه ها

تا جلبک و ماهی سیاه و شاپرک

مرداب من!

ای برکه ی بزرگ!

نیلوفر !

ای گل در خواب های من!

ای پرسش تمام جواب های من!

آغوش تو شبیه هوای بهاری است

می باری و تمام نمیشود

هرگز 

صفای تو..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۱۱
سید عارف مرتضوی

تمام ما مترسک ها

لباس کهنه میپوشیم

و از فضل جهان گاهی

دو پیکی باده مینوشیم

 

تمام ما مترسک ها

شبیه جانور هستیم

درون مزرعهٔ هامان

فقط دل را به خود بستیم

 

از آن سو باد می آید

شبیه راز می آید

منم میلرزم و گاهی

صدای ساز می آید

 

دمی شاد و دمی نالان

دمی رازی قرنطینه

ولی نه ، مال آدم هاست

اینگونه غم و کینه

 

تمام ما مترسک ها

به شادی دل نمی بندیم

دو چشم مبتلا داریم

و هرگز ما نمی خندیم

 

پر و بال سیه دارد

همان که بیگدار اینجا

نترسد آخر قصه

کلاغ داستان ما

 

تو هم با ساز ما رقصی

بکن بی وقفه در خوابت

اگر بادی وزید و رفت

نریزد اشک چشمانت...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۹
سید عارف مرتضوی