زمستان تمام شده است .سرباز ها از گلوله های برفی شان آتشفشان ساخته اند .و من بر بلندای افتخار شومینه فریادی از جنس دود را سر میدهم. دیگر چتری ندارم که دستم را بگیرد. سایه بانی ندارم تا سایه اش باشم .از بهار با ابرهای خنده دارش که بگذریم به فصلی می رسیم که غروب خورشید را در افسانه ای لبریز از احساسات با برف شادی قرمز جشن می گیرد. این که میخوانی تراوشات ذهنی زیباست که دوش به دوش خورشید غروب می کند و پا به پای ماه طلوع .در گلوی من قلم تمام افسردگی هایم سخن می گوید .شاید اکنون موعد ظهور واژه ها باشد. واژه ها جنگی نابرابر میان ادراک و احساسات به وجود می آورند.از تفنگ ها کمک می خواهم و از درخت ها و از ویتنام . جعبه های فشنگ خالی شده. زمینها خشک شدند و جنگ به پایان رسیده .و این بار می خواهم برای درخت ها گریه کنم. ولی چه کنم که جز اشک های آتشی چیزی از چشم نمی آید.شاید باید برای سربازهای کشته شده گریان باشم .چشم امید من هنوز به کبوتر هایی است که در قفس آزاد شدهاند .روشنایی که در قفس پرپر میزند .تا شاید واژه هایم را به تو که نمیدانم کیستی برسانند به راستی تو کیستی؟ رسولی که هنوز مبعوث نشده یا زلیخایی که هنوز جوان است؟ حقیقتی که پایانناپذیر است و یا شاید آینده ای که هنوز نرسیده؟از چه کسی جز خودت بپرسم؟ اگر گرفتارم نمیکنی لااقل رهایمکن. آیا اختیار را معجزه می نامی یا اجبار را؟بگذار به آیندهای بروم که تجربه اش نکرده ام.شاید آنجا تورا فهمیدم. بگذار تا چشمانم را ببندم و به خورشید بگو از پشت ابرها بیرون بیاید چون ابر در آسمان نیست و به ابرها بگو خود را در نور خورشید پنهان نکنند چون نوری نمیبینم و به من که از تو هیچ نمی دانم بگو که چه کسی هستی . خیالی یا حقیقت؟ انسانی یا خدا؟
"عارف"